English013

یادگیری آسان زبان انگلیسی - English013

English013

یادگیری آسان زبان انگلیسی - English013

English013

وبلاگ انگلیش صفر سیزده بهترین روش برای یادگیری زبان انگلیسی و آشنایی با فضا و مکالمات روزانه انگلیسی زبانان.راه کاری بهتر از شرکت در کلاس های زبان انگلیسی

نویسندگان

۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه انگلیسیheart

 

Girl- thanks for the fun day
دختر : ممنونم بخاطر این روز خوب

Boy – no problem
پسر : خواهش میکنم

Girl- can i ask you a few question
دختر : می تونم چند تا سوال بپرسم؟

Boy- sure
پسر : البته

Girl – and be honest
دختر : و صادق باشی

Girl – have i ever crossed your mind
آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟

Boy – no
پسر : نه

Girl – do you like me
دختر : آیا دوستم داری؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – do you want me
دختر : آیا من رو میخوای؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you cry if i left
دختر : اگر من برم گریه میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۰۵
طاها معبدی

داستان گاوچران

 

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home

معنی داستان:

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او ( گاوچران ) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه

 

 

English013

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۲۴
طاها معبدی

دکتر تازه کار The beginner Doctor

When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, 'I don't want to mislead you, Mr Perkins. You're very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?'

Dave thought for a few seconds and then he answered, 'I'd like another doctor to come and see me.'


enlightened

هنگامی که دیو پرکینس جوان بود، او خیلی ورزش می‌کرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی که چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن کرد. او قادر به نفس کشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی که مقداری تندتر حرکت می‌کرد، ضربان قلبش به سختی می‌زد.

او برای مدت طولانی در این باره کاری نکرد، اما در آخر نگران شد و به دیدن یک دکتر رفت، و دکتر او را به یک بیمارستان فرستاد. دکتر جوان دیگری او را در آنجا معاینه کرد و گفت: آقای پرکینس من نمی‌خواهم شما را فریب دهم. شما بسیار بیمار هستید، و من معتقدم که بعید است شما مدت زمان زیادی زنده بمانید. آیا مایل هستید ترتیبی بدهم قبل از اینکه شما بمیرید کسی به ملاقات شما بیاید؟

دیو برای چند ثانیه فکر کرد و سپس پاسخ داد، مایلم تا یک دکتر دیگر بیاید و مرا ببیند.

 

English013.blog.ir

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۲۲
طاها معبدی

داستان کوتاه انگلیسی...سرنوشتDestiny
  

During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt. 
On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose." 
"Destiny will now reveal itself." 
He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious. 
After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny." 
"Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.

سرنوشت

در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.
در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد". 
"سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".
 سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان از سرنوشت"
ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".



ٌٌٌwww.english013.blog.ir

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۲
طاها معبدی